باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

با تاخیر اومدم

سلام کوچولوی مامان خوبی عزیزکم این روزا یه کم درگیر خریدات بودیم اینترنت هم بازی در میاورد و نشد بیام خبرا رو بدم.. اول اینکه تکون خوردنات کمتر شده اما منظم تر این نشون میده که بزرگ شدی عشقم دوشنبه خاله غزاله اومد اینجا و باهم رفتیم بازار و گشتیم.   دوم اینکه سه شنبه مصادف با 25 هفتگی جنابعالی در وجودم  با عزیز مامانی و بابایی علی رفتیم بازار و یه سری خرید کردیم..دست هردوتاشون درد نکنه... .هووووررررررراااااااااااااا برات کالسکه سرویس خواب -لباس-لوازم بهداشتی گرفتیم ..مبارکت باشه مونده اسباب بازی هات   4شنبه هم با بابایی رفتیم پیاده روی و بابایی یه پیراهن خوشکل موشکل واسه دخملش خرید دست بابایی هم درد نکن...
31 خرداد 1392

وای که چه عسلی بشی با اینا!!!

سلام خوشگلکم خوبی ناز من عرض به خدمت شما که من و بابایی و خاله آزاده و عمو امیر با شما فسقلی های توی راه رفتیم جنگل تا تمشک بچینیم. اما هنوز نرسیده بود و ما فقط تونستیم نوبری بخوریم.. اینم عکس تمشکا!!!!!!!!!!!!!     امیدوارم اون موقعی که این عکسو میبینی فصل تمشک باشه که بخوریش عزیزم... خیلی خوش گذشت..عمو امیر هم کلی سر به سر خاله آزاده گذاشت و بهش استرس وارد کرد.. خاله آزاده هم ترسووووووووووووو... بعد عصرونه اومدیم خونه .. دیروز ناهار رفتیم خونه مامان بزرگ و غروب من و بابایی رفتیم حماسه آفریدیم!!! بعد از دادن رای کمی قدم زذیم و توی راه یه مغازه گل سر فروشی دیدیم و رفتیم و این چیز میزای خوشگل رو واسه گل دخترمو...
25 خرداد 1392

بیقرار آمدنت هستم

در دوردستها که خدا، میان چشمهایت خانه کرده است ... من بیقرار، منتظر آمدنت هستم و تو که انگار دل نمی کنی از لبهای فرشتگان... طنین آوازتوست که انگارگوشهایم جزتو نمیشنوند... خداوند تورا به من هدیه میدهد و من همیشه دلشوره دارم لحظه ی در آغوش کشیدنت را. نفس هایت که به گونه هایم ساییده شود، آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگار تکانهای توست، تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه.....نمی دانم... اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای من وتوپیداست. آرام جان من...
24 خرداد 1392

24 هفته + تو

سلام وروجک به قول بابایی فوتبالیست من بس که لگد میزنی... حالا بگم از ماجرای دکتر رفتنمون: یکشنبه که وقت دکتر داشتم ساعت 12.5 رفتم و تا ساعت 2.5 منتظر شدم اما از بس که شلوغ بود حالا حالاها نوبتم نمیشد شما هم که معلوم بود حسابی خسته شده بودی و هم گرسنت شده بود واسه همین از منشی یه وقت واسه دوشنبه ظهر گرفتم و اومدم خونه.. دیروز ساعت 1 با فاطمه جون رفتیم دکتر و خوشبختانه هیچکسی نبود و زود رفتیم پیش دکتر.. اول فشارمو گرفت بعدش هم سونو کرد که گفت همه چی نرماله بعدش هم ضربان قلبت رو شنیدیم اونقدر تند میزد که انگار کلی دویده بودی. بعدش وزن کردم که مثل ماه قبل 1.5 کیلو اضافه کرده بودم.. دکتر ازم پرسید که مشکلی دارم یا نه..منم گفت...
21 خرداد 1392

خاله آزاده مبارکههههههههههههههههههههههه

سلام عزیز دل مامان خوبی قشنگم؟؟ دیشب نی نی خاله آزاده و عمو امیر(همکارای بابایی) رخ نمود و مشخص شد که گل پسره.. مبارکت باشه خاله آزاده.. خیلی خوشحالیدم آخه خاله آزاده پسر دوست داشت.. ایشالا به سلامتی بیاد پیش مامان و باباش.. امروز وقت دکتر داریم مامانی بریم ببینیم شما در چه حالی؟؟ و اینکه چرا اینقدر تو شکم من ورجه وورجه میکنی؟؟؟؟ راستی دو هفته پیش مامان بزرگ زحمت کشید و برا شما یه دست لباس خرید.. شنبه هم یکی از بچه های باشگاه به اسم پریسا که 7 سالشه واسه شما یه عروسک آورد دست هردوتاشون درد نکنه..اینم عکسا:    اینم عروسکی که پریسا برات آورد که یه شعر قشنگ هم میخونه:     ...
19 خرداد 1392

کش مکش من و بابایی سر انتخاب اسم

پرنسس مامانی الان 5 ماه و نیمه که اومدی تو وجودم  اما هنوز اسمی نداری.. من از همون اول دلم میخواست برات اسم انتخاب کنیم اما بابایی همش میگفت بذار جسیتش معلوم شه.. حالا هم که 1 ماهه فهمیدیم عزیز دلمون دخملیه بابایی رضایت نمیده به انتخاب اسم.. میگه بذاریم ماه آخر انتخاب کنیم تا همه سورپرایز بشن ..منم ناچارا قبول کردم امان از دست بابات.. قرار شد من دوتا اسم و بابایی یه اسم انتخاب کنه و بنویسیم رو کاغذ و نفر سوم  یکی رو برداره تا اسمت مشخص شه.. اینم یه نمونه از کارای عجیب و غریب بابایی علیرضا.. من یه چندتایی اسم مد نظرم هست حالا از مامانای گلی که وبلاگمونو میخونن هم خواهش میکنم اگه اسم خوبی مد نظرشون هست بهمون کمک کن...
16 خرداد 1392

چهارمین سالروز عقد من و بابایی

چه بی اندازه میخوامت♥ چقدرخوب عاشقم کردی♥ توازتوخلوت شبهام یه دنیا بغض وکم کردی♥ چه بی اندازه درگیره نگاه آسمونیتم♥ چه توخواب وچه بیداری به دنبال نشونیتم♥ یه دنیاازتو ممنونم برای این همه شادی♥ چه سرشارم ازعطرتو,تو به من زندگی دادی♥ چه بی اندازه خوشحالم جهان ماله منه امشب♥ کسی خوشبختی مارو,بهم نمیزنه امشب♥ چه بی اندازه آرومم چشات ازعشق لبریزه♥ ببین امشب برای ما چقدر خاطره انگیزه♥ برای این عشق رویایی یه دنیا ازتو ممنونم♥ توهم حس منوداری تو چشمات اینو میخونم♥    سلام دخمل مامان 4 سال پیش در چنین روزی من و بابایی به...
16 خرداد 1392

سرگرمی وبلاگی

نیلو جون زحمت کشید و منو به این بازی دعوت کرد مرسی از اینکه منو انتخاب کردی دوست خوبم..   1-بزرگترین ترس تو زندگیت چیه؟ از دست دادن اونایی که دوسشون دارم 2-اگه 24 ساعت نامرئی بشی چیکار می کنی؟ میرم خونه های اطراف یه سرکی میکشم!!!!!!!!!!!!!!!!!! 3-اگه غول چراغ جادو توانایی بر آورده کردن 5 الی 12 حرف رو داشته باشه چیه؟ خوشبختی همه 4-از میان اسب و پلنگ و عقاب کدومو دوست داری؟ اسب 5-کارتون مورد علاقه ی کودکیت چیه؟ آن شرلی 6-در پختن کدوم غذا مهارت نداری؟ املت!! 7-اولین واکنش موقع عصبانیتت چیه؟  گریه 8-با مرغ،اورانیم،دریا و خسته جمله بساز چقدر گشنم شد!!!!! 9-دو بیت شعر که خیلی دوست داری برای با...
15 خرداد 1392

بیست و سه هفتگی دخملی مامان

        خدایا فرشته ی آسمونیت رو به ما سپردی! باشد که قدردان باشیم.. خدایا !... همراه همیشگی ام باش و بهترین ها را مثل همیشه به من هدیه کن ... من بی تو هیچم ای خدای بیکران مهربان... خدای من ! حمایتم کن !...مواظبم باش !... دستم بگیر و مرا به سوی نور هدایت کن... همان نوری که سراسر عشق توست... خدایا !.... میدانی ؟!...کاش میدانستی !...اما تو همیشه از دل ها آگاهی...پس مطمئنم که میدانی ! آنچه را که در دل و جانم میگذرد ! که.... سخت به مهر و محبت و توجه ات نیاز دارم ! سخت بر تو عاشقم ! و سخت دوستت دارم. خدایا !.... تو را شکر و سپاسی بی حد می گویم برای هر آنچه که به من عطا کردی ای مهربان قدرتمند. &n...
14 خرداد 1392